وقتی به دنیا میای یه جا مدادی دنبال خودت میاری
از لحظه ی اول همه سرشونو میکنن تو جا مدادی وجودت
نگاه میکنن چی توشه که باهاش خط خطیت کنن
نگاه میکنن و دنبال یه کاتر میگردن که جر بدن صفحه ی نو ی وجودتو
هر آدمی یه سیاستی داره واسه اینکه این جامدادی پر خودکار،قلم ِ نقطه ضعف و از بین آدما بکشه بیرون
یه سری آدما مثه من قایمش میکنن و شبا با یه بطری مشروب و یه سیگارو یه سگ گنده مواظبشن
ولی یه سری آدما دونه دونه چیزای این جامدادیو میریزن بیرون
دونه دونه خودکاراشو تموم میکنن
تیغه ی کاترو کج میکنن
همه چیو بهم میریزن تو اون جامدادی کوفتی
و خودشون آخر با یه عالمه حرف واسه گفتن میان بیرون
آدمایی که ادعایی ندارن
آدمایی که وقتی ازشون میپرسی چی شد شونه هاشونو میندازن بالا و تیکه ی کلیشه ای تحویلت میدن
دلم میخواد بیارم وسط اون جامدادیو که آرم "هوشمندی" روشَرو...
میخوام بزارمش اینجا و بگم
من مَردم آقا
کی میخواد چی بگه!؟
آقا این منم با این نقطه ضعفا
اینم جامدادی من
میخوای خط خطی کنی؟
بیا اینجا
پهلوی من
نزدیک تر
در گوشم بگو
چه رنگی دوست داری؟!